محل تبلیغات شما
روزی لقمان با کشتی سفر می‌کرد، تاجری و غلامش نیز در آن کشتی بودند. غلام بسیار بی‌تابی و زاری می‌کرد و از دریا می‌ترسید. مسافران خیلی سعی کردند او را آرام کنند اما توضیح و منطق راه به جایی نمی‌برد. ناچار از لقمان کمک خواستند و لقمان گفت که غلام را با طنابی ببندند و به دریا بیندازند! آنان این کار را کردند و غلام مدتی دست‌وپا زد و آب دریا خورد تا این‌که او را بالا کشیدند. آنگاه او روی عرشه کشتی نشست، عرشه را بوسید و آرام گرفت! این حکایت بسیاری از انسان‌ها

انتقال وبلاگ به سارینا

راز رسيدن به آرامش درون

قدر روزهاي زندگي خود را بدانيند

غلام ,کشتی ,دریا ,لقمان ,آرام ,عرشه ,او را ,دست‌وپا زد ,زد و ,مدتی دست‌وپا ,غلام مدتی

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

ماهی بلاگفا کلینیک تخصصی الکترونیک و برق خودرو بیا تا یاد بگیری و کیف کنی و وقت بگذرونی